پنجشنبه ۲۱ خرداد ۱۳۹۴ - ۱۶:۰۹
۰ نفر

همشهری آنلاین: به مردم دوروبرم نگاه کردم که داشتند فیلم تماشا می‌کردند. یک فیلم انگلیسی بود درباره‌ی رابطه‌ی غرب و شرق.

داستان

توی تختم‌ام. ساعت سه بعد از نیمه‌شب است. کاملا بیدارم. می‌چرخم به پهلو. باز می‌چرخم به پشت. سر شب رفته بودم سینما داشتم فیلم می‌دیدم.

زنی که چندتا صندلی آن‌طرف‌تر از من نشسته بود، وسط فیلم بلند شد و توی تاریکی از پله‌ها پایین رفت. دستگیره‌ی درِ خروج اضطراری را پایین آورد، همان‌که سمت چپ پرده است.

در پشت سرش بسته شد، و من چون کمی این ساختمان را می‌شناختم، می‌دانستم که او از در خروج اضطراری خارج شده، که درواقع به هیچ‌جا ختم نمی‌شود. پشت در هیچ‌چیز نیست جز یک‌سری پله به سمت پایین و دو درِ قفل‌شده.

به مردم دوروبرم نگاه کردم که داشتند فیلم تماشا می‌کردند. یک فیلم انگلیسی بود درباره‌ی رابطه‌ی غرب و شرق.

در همان لحظه توی فیلم مردی سبیلو داشت مردی با موهای تیغ‌تیغی را با چاقوی آشپزخانه تهدید می‌کرد.

دوباره به درِ خروج اضطراری نگاه کردم، علامتِ بالایش روشن بود، یک کلمه‌ی خروج و یک آدمکِ کوچک سبزرنگِ در حال دویدن. اما درها بسته بودند، انگار که هیچ‌وقت، هیچ‌کس از آن‌ها رد نشده است.

با خودم فکر کردم آیا بین ماهایی که این‌جا نشسته‌ایم، به جز من کسی می‌داند که وقتی که آن در به رویت بسته شود، هیچ‌راهی نیست که از آن‌جا درآیی، هیچ راه برگشتی نیست، یا نه.

فکر کردم یعنی فقط من‌ام که این را می‌دانم. با خودم فکر کردم که اگر تا آخر فیلم به صندلی‌اش برنگشت به یک نفر می‌گویم که او به سینما آمده و من دیدم که کجا رفته است.

از پله‌ها پایین می‌رویم و احتمالا می‌بینیم که با آرامش آن‌طرف ایستاده و منتظر است کسی بیاید و دوباره به سالن راهش بدهد.نمی‌توانستم روی فیلم تمرکز کنم.

شاید فکر کرده آن‌جا به دست‌شویی راه دارد، یا امیدوارانه‌تر، شاید در سینما کار می‌کرد. احتمالا عمدا داخل شده است. احتمالا کلید یکی از درهای قفل‌شده‌ی آن‌جا را دارد.

فیلم بدون این‌که داستانش به سرانجام برسد، تمام شد. چراغ‌ها روشن، و سینما خالی شد. من هم با بقیه خارج شدم و توی راه دیدم که ژاکت زن روی صندلی و کیفش زیر صندلی است.

اما من از پله‌ها به سمت خروجی اصلی بالا رفتم. همین‌جور صاف از جلوی راهنماها رد شدم، بی‌این‌که به آن‌ها چیزی بگویم. احتمالا خودشان وقتی که ژاکت و کیف را پیدا کنند، قضیه دست‌شان می‌آید. می‌فهمند که باید بروند پایین و در خروجی را چک کنند.

اما حالا، نصف شب بیدار شدم و دارم از خودم می‌پرسم که آن زن هنوز آن‌جاست؟ پشت آن در؟

ادامه‌ی این میزگرد را می‌توانید در شماره‌ی پنجاه‌وپنجم، خرداد ۹۴ ببینید.

منبع:همشهري داستان

کد خبر 297733

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار ادبیات و کتاب

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha